به گزارش تینو به نقل از خبرگزاری فارس، چند سال پیش به همراه مسئولان شهری به دیدار یکی از رزمندگان سال دفاع مقدس رفتیم که خاطرات جالب بسیاری داشت که گفته نشده بود و خیلی کوتاه به آن اشاره کرد.
همیشه به دنبال فرصتی برای گفتوگو با این رزمنده اوج بودم تا اینکه هفته دفاع مقدس امسال جرقه این کار را زد و تصمیم گرفتم هر طور شده به سراغ این رزمنده و همسرش بروم. من این فرصت را داشتم و مصاحبه را در یک روز آفتابی ماه اکتبر ساعت 16:00 قرار دادم.
بعد از زدن زنگ و ورود به خانه رزمنده، روی یکی از مبل های راهرو اتاق نشستم و همسرش روی مبل دیگری کنار من نشست و رزمنده با یک دفترچه جلوی ما نشست.
من مربی نیروی هوابرد شیراز بودم
پرویز دشتی، رزمنده آب، خود را اینگونه معرفی می کند: متولد 1335 و ساکن روستای قرخ لو شهرستان تکاب آذربایجان غربی هستم، اما در تهران بزرگ شدم. در سال 1390 با برادرانم به تهران مهاجرت کردیم و به دلیل مشکلات کاری ترک تحصیل کردم اما شب را تا مدرسه ادامه دادم.
قبل از اعزام به اردو به عنوان کشتی گیر مشغول به کار بودم و مدتی وارد رشته کشتی شدم اما با محرومیت او به عنوان بوکسور آماتور مشغول به کار شدم و به فینال هفتمین دوره بازی های آسیایی رسیدم. چون مادرم علاقه ای به بوکس نداشت، کاراته را شروع کردم و کمربند مشکی گرفتم.
پس از ورود به ارتش در شیراز، مربی فرمانده تیپ 65 هوابرد شدم و 60 نفر از اولین نیروی هوایی اصفهان را که به شیراز آمدند آموزش دادم.
بعد از سه ماه دوره آموزشی خدمت، جسارت به خرج دادم و به مرخصی رفتم. وقتی برگشتم همسر و دختر پنج ماهه ام را به شیراز بردم و در یکی از اتاق ها مستقر شدیم.
سپس در اوایل انقلاب به نظرآباد آمدیم و مدتی در شرکت سیپورکس کار کردم و بعد از تعطیلی آن در کارخانه سیمان کار کردم و در خانه های مؤسسه ای زندگی کردم.
وقتی جنگ شروع شد، من در اولین اعزام آنها جزو این گروه بودم. به ساوجبلاغ رفتم و سپس به پایگاه هوایی گای دزفول اعزام شدیم. مسئولیت حفاظت از این پایگاه شکاری در داخل و خارج به من سپرده شد و امنیت پناهگاه ها را بر عهده گرفتم تا خلبانان در هنگام استراحت با خیال راحت بخوابند.
اولین موشکی که صدام به شهر دزفول شلیک کرد، منجر به کشته شدن 90 نفر و مجروح شدن 200 نفر دیگر شد.
کمک نامرئی به فرد آسیب دیده
اجازه دهید به شما بگویم که ما در روند افتتاح المبین ماجراهای زیادی داشتیم. چون عراقی ها تیراندازی کردند مجبور شدیم پل بازار ارتش را سریع بشکنیم و در این بین بچه ها مثل برگ درخت شهید شدند و یکی پس از دیگری روی زمین افتادند.
یکی از بچه ها پا روی مین گذاشت که من و همراهم به کمکش آمدیم و سعی کردیم او را برگردانیم. 60 خمپاره رسید و همه به گوشه ای افتادیم. از مجروحان خبری نبود به محمد گفتم مجروح دو نیمه است و ناگهان صدایی از پشت ماشین ایستگاه آمد و گفت: برادر بیا دیدیم خودش مجروح شده است. او را سوار ماشین کردند. به همین دلیل فقط یک پایش قطع شد و او نجات پیدا کرد که در واقع یک کمک ماوراء طبیعی بود.
صدام رهبر عملیات فتح المبین بود و در قرارگاه موشکی حضور داشت و با شروع عملیات فرار کرد و همانجا رها شد.
صدام گفته بود که اگر کسی بتواند سایت های 4 و 5 دزفول را تصرف کند، کلید بصره را به او می دهم و اگر پنج دقیقه زودتر عملیات باز کردن مبین را شروع می کردیم، صدام را می گرفتیم، هرچند من و دو نفر افسران او دوستانم توانستند 15 تانک 50 تا 60 تانک را تصرف کنند و افسران و سایرین را اسیر کردیم.
جالب است که این رزمنده آبکی 75 ماه در خط مقدم نبرد حق علیه باطل سپری کرد و نه تنها در جنوب رزمنده بود، بلکه به گفته خودش در غرب هم از خاک و خاک دفاع می کرد. زمین اسلام با روحیه جهاد پیشتاز بود، زیرا افراد شرور، منافقین و گروه های تجزیه طلب در بانه و کردستان جمع شدند و شرایط خاصی در آنجا وجود داشت.
دشتی می گوید: 27 فروردین 64 با حدود 20 نفر از سپاه قزوین داوطلبانه به زنجان رفتم، سپس ساعت 2 بعد از ظهر به سمت بیجار حرکت کردیم و ساعت 8 صبح به منطقه عملیاتی بنه رسیدیم.
حضور شهید آوینی در عملیات پیروزی
در محل استقرار نیروها که یک مدرسه است یک آرایشگاه راه اندازی کردیم. مدرسه را رنگ آمیزی کردیم و من هم فرمانده محور عملیات بودم. ما عملیات های آفندی زیادی انجام دادیم و گردان ما در تعقیب و گریز گروهک منافقین را منهدم کرد و به پایگاه های منافقین و عراق ضربه زد. حتی یک توپ 106 را هم از یکی از پایگاه های عراق گرفتیم. جالب است که در عملیات پیروزی، شهید آونی برای فیلمبرداری در محل عملیات حضور داشت.
این رزمنده آبکی فرمانده گردان جندالله بانه شد و آموزش ها و تاکتیک های لازم را در اختیار نیروها قرار داد و این گردان برای پاکسازی روستاها از وجود ضدانقلاب حرکت کرد.
تا اینکه منطقه آلوده و ناامن شد و منافقین به اتهام ترور دشتی در تعقیب او بودند که خودش هم از آن بی خبر بود. وی در این خصوص می گوید: بعد از 485 روز اعلام کردند که به مرخصی می روم. تعجب کردم و در خانه یکی از همراهانم که یکی از مقامات با او صحبت می کرد، بودم و در آنجا ماجرای تعطیلات را باخبر شدم. شنیده ام که گفته اند هر که مرا ترور کند پاداش می گیرد.
نکته جالب اینکه دشتی گفت: چند گروه برای آوردن سر من هر کدام 20 میلیون تومان جایزه دادند اما رقم صدام زیاد بود و 100 میلیون تومان جایزه داد. او به شوخی می گوید: «گفتم 50 میلیون تومان بده، خودم می آیم.
دو گلوله به خودت شلیک کن
فاطمه ثمسان، همسر آبکی که 55 سال است زیر یک سقف زندگی می کند، به خبرنگار فارس گفت: روزی همسر یکی از ماموران امنیتی را در خیابان دیدم و از او درباره شرایطش پرسیدم در بانه زندگی می کند و به پاسداران خانه های نهادی داده اند.
من را شوکه کرد و تصمیم گرفتم بروم و با دو کیف و سه بچه رفتم. با یکی از همسایه ها از خانه خارج شدم و با یکی از آشنایانم به قزوین رفتم و سوار ماشین هایی که حامل رزمنده ها بود، به سنندج رسیدم.
البته به جز کامیون، اتوبوس و مینی، ماشین دیگری عازم بانه نبود. از سنندج به یکی که احساس میکردم بزرگوارم گفتم همسر دشتی هستم، سه بار گفت: کاک دشتی؟ گفتم بله و به همین دلیل از او خواستم که ما را به بین ببرد، چون گفت جاده ناامن است و امکان رفتن به سنندج وجود ندارد. گفت اگر به دست دشمن بیفتیم سر ما را می برند. گفتم اگه منو نبری با ماشین دیگه میرم. مقابلش ماند و پذیرفت. او یکی از نیروهای پیشمرگه کرد بود. دو پسرم را کنار راننده، من وسط و دخترم را کنار در کامیون گذاشتم. پس از رسیدن به یک خانه سازمانی، با یک خانواده نگهبان زندگی کردیم. یک اتاق برای ما، یک اتاق برای آنها، یک پذیرایی و یک آشپزخانه بود و شام و ناهار را با هم خوردیم.
یک روز ساعت دو بعد از ظهر بود. قرار بود ماشین پر از بنزین شود که حاج دشتی تصمیم گرفت با لباس های پر از تفنگ و نارنجک و ژورنال استراحت کند. ماتکا را گرفت و دراز کشید.
یک لحظه صحبت هایی به زبان کردی شنیدم. جلوی همسرم نشستم که اگر او را زدند، او را نزند. آنها خانه را از طریق دیوارها بمباران کردند و قصد داشتند او را ترور کنند. لحظه ای ایستاد که با حرکاتی او را روی زمین دراز کشید. ایشان یک اسلحه جلوی من است و من یک اسلحه پشت سر او برای حمله. به فضل خدا بچه های گردان جندالله متوجه ماشین آنها شدند و در یک ثانیه انگار همه ناپدید شدند.
حاج آقا یک بار برای جراحی رفته بودند. قبل از رفتنش به من گفت اگر ضد انقلاب آمد برای پسرها کاری نکن. تو و دخترم نباید یه گلوله تو دل گل و یه گلوله تو دستشون. حرفش را زد و رفت.
زمستان بود، یک طرف برف و سرما، از طرف دیگر بمباران عراقی ها و ضدانقلاب وارد شهر شده بود. عصر بود. احساس کردم کسی پشت در است. منافقین پشت در بودند. اسلحه را برداشتم. سرم را روی قلب دخترم گذاشتم. از ته دلم گفتم خدایا داری امتحانم میکنی من امتحانمو خوب میدم دستم نمیلرزه. بار دیگر خداوند به اعضای گردان که جان خود را فدا کردند و ما را نجات دادند بیامرزد.
و البته در بانه، متوجه شدم کسی بمبی را زیر ماشین جلوی خانه گذاشته است، بنابراین او را فراری دادم و کار به خوبی تمام شد. در پدر شما قرار بود دشتی را ترور کنند که از طریق یک شهروند افغانستانی کشف کردیم و او با سنگ تیر منافق را اصابت کرد. خاطرات زیادی دارم و وقت ندارم همه آنها را بگویم.
به گزارش خبرگزاری فارس، جنگ با همه تلخی ها و شیرینی هایش پس از حدود هشت سال به پایان رسید، اما داستان های زیادی وجود دارد که گفته نشده است و بسیاری از آنها برای همیشه در قلب رزمندگان و خانواده های شهدا باقی خواهد ماند. شهدا و ایثارگران و صالحان. جانبازان و آزادگان.
مهم قدردانی از رشادت ها، فداکاری ها و جانفشانی های رزمندگان و شهداست و هیچ مدیون آنها نیست.