به گزارش تارنمای تینو، 23 فروردین ماه سال جاری در جریان حمله رژیم صهیونیستی به ساختمان بخش کنسولی سفارت ایران در دمشق، هفت تن از مستشاران کشورمان در سوریه به شهادت رسیدند . وی پیش از این در رسانه ها منتشر شده بود: «سردار محمد هادی حاج رحیمی».
شهید حاج رحیمی که از سال 59 به عنوان مربی از پادگان امام حسین (علیه السلام) شروع به کار کرد، کم کم راه تعالی و تحول را طی کرد تا اینکه به فرماندهی یکی از رده های مهم قدس رسید. نیروی سپاه پاسداران. سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که یگان وابسته به امام علی (علیه السلام) است، منشأ تحولات بسیاری در این یگان و آموزش رزمندگان جبهه مقاومت شد.
پس از شهادت سردار حجازی به سمت معاون هماهنگ کننده سپاه قدس منصوب شد و چند سال بعد با مسئولیتی بالاتر به جانشینی شهید علی زاهدی در منطقه سوریه منصوب شد.
خبرگزاری تینو در ویژه نامه «رهبر بدون مرز» با همرزمان و خانواده شهید الهجری به منظور واکاوی ابعاد مختلف شخصیت و مدیریت این رهبر بزرگ گفت و گو کرد. ماحصل گفت و گو با همسر شهید را در زیر می خوانید:
داستان کوتاهی از آغاز یک زندگی 40 ساله!
شروع زندگی من با آقای حاج رحیمی به سال 64 برمی گردد، من 17 ساله بودم و ایشان 23 ساله بودند. محمد هادی توسط خواهر شوهرم که همراهش بود به خانواده ما معرفی شد. یک بار که با همان لباس های خاکی و جیپ گل آلود از جبهه برمی گشتند، به مغازه پدرم سر زدند. پدرم یک میوه فروشی بسیار بزرگ داشت. وقتی برادر همسرم شهید حاجی رحیمی یکی از رزمندگان خود را معرفی می کند، پدرم به رسم ادب و عشق به رزمنده ها عمل می کند و بهترین و بزرگترین آلبالوهایی را که در مغازه دارد برای پذیرایی می آورد. نمی دانم دقیقاً چه اتفاقی بین آنها افتاده است، اما پس از این ملاقات، محمد هادی از دامادمان پرسید که آیا حاج دختر دیگری هم دارد؟ همچنین می گوید: بله، دو دختر تنها در خانه دارد.
چند روز بعد خواهرم عکسی به من نشان داد و گفت این دوست شوهرم است که می خواهد از تو خواستگاری کند. بعدها متوجه شدم که او به اشتباه عکس محمد هادی را به من نشان داده است! خلاصه قبول کردم چون همیشه دوست داشتم با یک نظامی لباس فرم ازدواج کنم و این برایم ملاک مهمی بود. جالب است بگویم در این چهار دهه از زندگی مشترکمان حتی یک بار هم او را با لباس فرم ندیدم چون به دلیل امنیت شغلی مجبور بود با لباس مخصوص تردد کند.
من یک مرد آبی هستم که مایل بیشتر را طی می کنم
وقتی خانواده حاج رحیمی برای خواستگاری آمدند، من و محمد هادی ده دقیقه صحبت کردیم. گفت: «فکر میکنم کارم را میدانی، من میروم جبهه و ممکن است این شرایط را قبول کنی؟» با خوشحالی گفتم: بله قبول دارم! شاید در آن لحظات احساس می کردید که او مردی مهربان و صمیمی است. شخصیتش را خیلی دوست داشتم. با اینکه بعداً خانواده ام مخالفت کردند و گفتند: شما فقط 17 سال دارید، نگفت ممکن است شهید یا مجروح شود؟ وقتی تو که در عیش و نوش بزرگ شده ای، می خواهی این سختی ها را تحمل کنی، می خواهی چه کار کنی؟ وقتی پدر و برادرم با هم صحبت می کردند، مثل باران گریه می کردم. چون عشق استاد محمد هادی خیلی به دلم نشسته بود و احساس می کردم او را دوست دارم و نمی توانم نه بگویم.
تمام اموال شهید حاج رحیمی
خانواده که متوجه نظر مثبت من شدند قبول کردند و عروسی ما کاملا سنتی برگزار شد. عروسی در منزل یکی از همسایگان خانواده شهید برگزار شد. بالا برای مردان و پایین برای زنان بود. تمام داشته های شهید حاج رحیمی یک موتور بود. زندگی مشترکمان را در خانه پدرشوهرم شروع کردیم. خانه ای قدیمی که دو طرفش اتاق داشت و ما در دو اتاق سمت حیاط بودیم. مهریه ام هم کم بود چون خانواده ام مذهبی و انقلابی بودند و این مسائل برایشان مهم نبود. یادم هست با اینکه ده ساله بودم خانواده ام در تظاهرات شرکت می کردند.
خانم اگه بچه دختر باشه برات یه گاو میکشم!
سال 66 آقا محسن اولین فرزندمان به دنیا آمد. محمد هادی از خوشحالی به کل دفتر شیرینی داده بود. دخترم 5 سال بعد به دنیا آمد. در آن سال ها مانند الان سونوگرافی برای تعیین جنسیت وجود نداشت. حاج گفت: خانم، اگر بچه دختر باشد، برای شما گاو ذبح می کنم! او واقعاً فاطمه را دوست داشت. خودش اسم بچه ها را گذاشت. گفت اسم دختر یا فاطمه است یا زینب. آنقدر اهمیت می داد که همیشه به خاطر نام دخترم در روز تولد زهرا (سلام الله علیها) هدیه می گرفت.
خانواده می گفتند باید خودت را مریض کنی تا زنت نرود
سال های 64 و 65 سال های بسیار فعال دفاع مقدس بود. شهید حاجی رحیمی اغلب در جبهه حضور داشت و من تنها بودم اما هیچ وقت از ازدواج با ایشان پشیمان نشدم. گاهی از دوری اش گریه می کردم و گاهی با مادرشوهرم در حیاط می نشستیم و گریه می کردیم اما چون خیلی دوستش داشتم حتی یک لحظه هم از سختی ها پشیمان نشدم. البته وقتی محمد هادی به خانه برگشت، آنقدر محبت و خوش اخلاقی داشت که نبودش جبران شد.
من هم زن خجالتی نبودم. این ترس در غیاب او را آزار می دهد. حتی در زمان بمباران تهران هم بدون هیچ ترسی در همان دو اتاق در تاریکی خوابیدم. همسرم گفت چرا نمیری پیش مادرم بخوابی؟ گفتم: خیالم راحت شد. من با کار او صلح کردم. چون خودم آن را انتخاب کردم و خلاف مأموریت او نبود که برود. حتی همین روزهای آخر که می رفت خانواده اش می گفتند: نمی خواهی جلوی رفتنش را بگیری؟ اتفاقا من امسال این را زیاد شنیده ام. داشتم می گفتم: نمی تونم جلوش رو بگیرم، نمی خوام. چون کارش را دوست دارد.
حتی راه حلی هم دادند و گفتند اگر غش کردی، خودت را بزن تا از بین نرود. گفتم نه. حتی برایش آرزوی شهادت کردم. البته نه الان ولی بعد از عمری طولانی و خدمت به اسلام می گویم عمرش به شهادت ختم شود. زحمات زیادی کشید و برای اسلام وقت گذاشت. خواب، استراحت و سلامتی خود را سپری کرد. چون جانباز بود معده درد داشت و مدام گوش هایش زنگ می زد. وی اخیرا به دلیل حرکت ترکش در سرش به قسمت حساس سر دچار سردردهای شدید شده بود و دارو مصرف می کرد. اما او مشتاقانه به دنبال کمک به مردم لبنان، فلسطین و سوریه بود.
همسرم در این مدت از خوردن خجالت می کشید
در جنگ غزه، شهید حاج رحیمی هنگام غذا خوردن احساس شرمندگی کرد و گفت: خانم من نمی توانم این غذاها را بخورم در حالی که مردم غزه در این وضعیت هستند. او عاشق زندگی ساده بود و به ندرت برای خودش خرید می کرد. حتی پسرم برای مناسبت های مختلف برایش لباس می خرید. یا خودم میخرم. او وقت نداشت به بازار برود و انرژی خود را صرف این گونه مسائل نمی کرد. به من گفت بازار مثل این است که بگویند اینجا پر از موش است و باید بروی و به هم بزنی. البته هیچ وقت دلتنگ ما نبود و در هر فرصتی به مسافرت و مهمانی می رفت. در خانواده بسیار فعال بود. اگر کسی مشکلی داشت به او زنگ می زدند و حرفش را می گرفتند.
روزهای سخت و شیرین زندگی در لبنان
ما حدود سه سال در لبنان زندگی کردیم و او در سوریه کار می کرد و هر روز می آمد و می رفت. آنجا تنها بودیم. دخترم کلاس اول بود و پسرم راهنمایی. اگر مریض می شدند یا مشکلی داشتند، باید از دوستانی که آنجا پیدا کرده بودیم کمک می گرفتیم. چون ما زبان عربی را نمی دانستیم. گاهی شکایت می کردم که چرا دوستانت بیشتر اینجا بودند اما تو هرگز آنجا نبودی. آنجا برق زیادی بود و یادم می آید باید سیلندر گاز را تا طبقه نهم می بردیم. گاهی حتی وقتی او می آمد، مجبور می شدم از طبقه نهم شمع و کبریت پرتاب کنم تا بتواند از پله ها بالا برود. با همه این سختی ها با هم خوشحال بودیم. بهترین دوران زندگی من همان روزها بود. ما هم به مکه رفتیم.
هر وقت به وطن برمی گشت ما را به دیدار لبنان و سوریه می برد. با همه سختی ها، زنی نبودم که با شکایت پشتش را خالی کنم. البته در پایان اقامتم در لبنان گفتم خانواده های ما پیر شده اند و الان بیشتر به ما نیاز دارند. بهتره برم ولی مزاحم کارش نمیشم.
دو بار در عمرم گریه شدید شهید حاج رحیمی را دیدم
سردار سلیمانی هر ماه رمضان خانواده ها را در جایی جمع می کرد و همه را ملاقات می کرد. بعد از صرف صبحانه یکی یکی سر میزها آمدند و احوال ما را پرسیدند. یک بار به او گفتم: سردار! آقای حاج رحیمی کاملا عقلش را از دست داده است. معده درد میکنه ایشعان به شوخی گفت: همسرت چی میگه؟ چرا گوش نمیدی؟ حاج قاسم خیلی مهربان بود و با همه دغدغه داشت. پس از شهادت سردار، محمد هادی در همان روز رفت و یک هفته بعد بازگشت. در این مدت اشک هایم قطع نشد. همسرم هم وقتی آمد خیلی گریه می کرد. اشک های شهید حاج رحیمی را دو بار در زندگی ام دیده ام، یکی بعد از رحلت امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) که بسیار گریه می کرد و من هم مستأصل بودم. یک بار بعد از شهادت حاج قاسم دیدم که خیلی گریه می کند.
به همسرم میگفتم: فکر کن ما یک خانواده شهید هستیم.
عکسی از ایشان در اینترنت در حال شهادت از حضرت آقا هست. ما حتی از این موضوع خبر نداشتیم. من تا بعد از شهادتش نمی دانستم در سپاه قدس چه درجه ای دارد. او در خانه درباره سختی کار یا هیچ موضوع دیگری که مربوط به کارش بود صحبت نکرد. خیلی با خانواده شهدا ارتباط برقرار می کرد و حتی می گفتند بعد از شهادت نمی دانیم بعد از شهادت رحیمی چه کار کنیم. گاهی به شوخی میگفتم: حاجی شما خیلی به خانواده شهدا نزدیک هستید یک لحظه فکر کنید ما خانواده شهدا هستیم. درباره کارش زیاد توضیح نداد. او دوست نداشت اضطراب را به ما منتقل کند.
از لباسش فهمیدم چطور شهید شد
با اینکه بارها به خانواده شهدا سر می زدم و همسرانی را می دیدم که شوهرانشان شهید شده اند، اما فکر نمی کردم خودم همسر شهید شوم. با اینکه برای شهادتش دعا می کردم، تصورش را نمی کردم. وقتی آخرین بار او را دیدند، تنها چیزی که پشتش بود لباسش بود. بدنش را دیدم که مانند امام حسین (علیه السلام) تکه تکه شده بود و میزان جراحتش از لباسش معلوم بود. به پسرم توصیه کردم که وقتی مردم این جامه را در قبر من بگذارند، زیرا می دانم که او مرا نجات می دهد. ساعت خون آلودی که همراه وسایلش بود، تولد پسرم بود و حاج قاسم انگشتری به او داده بود که هیچ ماده ای در آن نبود.
شهید حاج رحیمی منتظر حمله ایران به اسرائیل بود
عملیات صدیق وعد برای ما آرامش بخش بود. محمد هادی خیلی دوست داشت این اتفاق بیفتد و بارها گفت نمی دانم چرا به اسرائیل حمله نمی کنیم؟ او از عجز مردم فلسطین بسیار رنج می برد و گاه یک هفته سکوت می کرد. مردم فلسطین واقعا مردم عجیبی هستند و ما باید صبر را از آنها بیاموزیم. همه عزیزانشان شهید شدند و مقاومت را ادامه دادند. با عمل صدیق خوشحال شدم که همسرم الان خوشحال است. ما هم خوشحالیم که دل رهبر شاد شد. هر چه او دستور می دهد بر چشمان ماست.
hamshahrionline به نقل از تینو